پاتر 31(p1)
لیلی، هری را در آغوشش گرفته بود و نوازشش میکرد.
جیمز از در وارد شد : سلام لیلی! هری کوچولومون چطوره؟
-سلام! چه خبر از وزارتخونه؟
-امروز... مینروا رو دیدم... گفتش که دامبلدور با هام کار داره.
-خب چیکارت داشت؟
لیلی، هری را در آغوشش گرفته بود و نوازشش میکرد.
جیمز از در وارد شد : سلام لیلی! هری کوچولومون چطوره؟
-سلام! چه خبر از وزارتخونه؟
-امروز... مینروا رو دیدم... گفتش که دامبلدور با هام کار داره.
-خب چیکارت داشت؟
سه روز بعد، دوشنبه 3 جولای:
هری و رون در کنار هم به در خانه نزدیک میشدند.
هرماینی، چو ، مک گونگال ، نویل و جرج در محوطه عمارت مخفی شده بودند که اگر اتفاقی افتاد سر برسند و قبل از اینکه جینی دوباره فرار کند، دستگیرش کنند.
هری و رون از در عمارت و حیاط بزرگش گذشتند و وارد سرسرای بزرگی با سنگ های مرمرین شدند.
پله های مارپیچی سنگی بزرگی با تزیینات زمرد و عقیق دو طرف سرسرا را گرفته بودند.
چو نگاهی به موبایلش انداخت پیامی آمده بود: جای پسرت امنه... البته فعلا!
هری که بدجوری قاطی کرده بود به همکارانش در وزارتخانه پیام داد و فورا به سمت وزارتخانه شتافت : تو با هرمی و رون برو به خونه، منم میام.
-نه اینطوری نمیشه که!
-همین که گفتم!
***
هری و تیم تجسس پشت مانیتور هایی پر از اطلاعات نشستند.
هری داد زد: چه بلایی سر هرماینی آوردی؟
-هنوز هم همون نقطه ضعف...
چو که در این فاصله به وسط خانه رسیده بود گفت : اونا اینجان! دست و پاشونو به صندلی های... خونه خودشون بسته!
هری گفت: دیگه کی رو فرمانبردار خودت کردی؟ به تو نمیاد اینقدر خودتو به زحمت بندازی!
-ههه! اینا که واسه من طلسمای پیش پا افتادن!
آن شب هری قبل از خواب فکرش مشغول بود...
نکند جینی به چو آسیب میزد؟...
چه فکری در سرش بود؟!
صبح زود هری ردایش را پوشید و به وزارتخانه رفت.
زیر سردر "وزیر وزارت سحر و جادوی انگلستان" رد شد. در همان حال که کامپیوترش را روشن میکرد، شالگردن و کلاهش را آویزان کرد و کیفش را روی صندلی رها کرد.
به محض اینکه کامپیوترش روشن شد، 3 نوتیفیکیشن از ایمیلش آمده بود.
-جنگ هاگوارتز
***
19 سال بعد
هری تلفنش را بیرون میاورد و به چو زنگ میزند: چو کجایی؟
-چند دقیقه دیگه میرسم... توی مترو ام.
-باشه زود بیا... بدبختم کردن
سیریوس گفت: بابا بابا! اون دمپایی هام که طرح هاپو مشکیه رو داشتن ندیدی؟
هری گفت : بزار وسایل برادرت رو ببندم، وقتی برگشتیم شاید پیدا بشه
ریموس از ته اتاق فریاد کشید : مامان گفته باید با خودم مسواک ببرم... نمیشه نبرم بابا؟
رون که با دست شکسته سعی میکرد شامش را بخورد گفت: کی برد؟
- اول گفتن اسلیترین برده
- منظورت چیه که اول گفتن؟
- گوی زرین دست مالفوی بود، اما قبل اینکه من از جارو بیفتم، دست من بود ولی همون موقع سر خورد و مالفوی گرفتش، من درخواست ویدیوچک دادم و مادام هوچ تایید کرد
رون از خواب بیدار شد. پیروزمندانه به طرف تخت هری رفت تا او را بیدار کند و بگوید "دیدی بلاخره من زودتر پاشدمم!؟"
اما تخت هری خالی بود.
رون به تنهایی برای صرف صبحانه به سرسرا رفت و هری را آنجا نیز نیافت.
هیچکدام از بازیکنان کوییدیچ نیز آنجا نبودند.
هری و هرماینی و رون قدم زنان به سمت کلاس پروفسور تریلانی میرفتند.
اولین جلسه ترم جدید بود. پروفسور طبق معمول باز به بررسی گوی ها پرداخت.
وقتی کلاس تمام شد، بچه ها به سراسرای اصلی بازگشتند.
هرماینی سر شام گفت: مقاله پروفسور اسنیپ رو نوشتین؟
دو روز بعد، لوپین هم مرخص شد.
***
تعطیلات بین ترم بود و همه در خانه ویزلی ها جمع شده بودند. قبل از ناهار، لوپین هری را به حیاط پشتی برد. هری گفت : چه شرایط آشنایی، امیدوارم دوباره مشکلی پیش نیاد.
لوپین خنده کنان گفت: هری، میخواستم بهت بگم که... یکم باید بیشتر حواست رو جمع کنی، مرگخوارا خیلی راحت میتونن با این روش ها گولت بزنن. اگر از این به بعد چیزی دریافت کردی یا اتفاقی افتاد حتما از راه امنی به ما خبر بده. این روزا خیلی مهمه که حواست بیشتر تیز باشه. گاهی ممکنه کمکی از دست ما هم حتی برنیاد. خدا میدونه اگه سیریوس متوجه نمیشد، الان ما کجا بودیم...