#مسابقه#چالشششش
سلام به همگی:))
اگه گفتین 10 ام مرداد امسال چه خبره؟؟؟!
به کسایی که جواب درست رو بدن پسند و فالو بک میدیم:)
بدویین تو کامنت جوابتونو بگین:)
سلام به همگی:))
اگه گفتین 10 ام مرداد امسال چه خبره؟؟؟!
به کسایی که جواب درست رو بدن پسند و فالو بک میدیم:)
بدویین تو کامنت جوابتونو بگین:)
ولدمورت از سفینه پیاده شد و پایش را روی پاتر31 گذاشت.
با صدای طنین انداز گوش خراشی گفت: ترسوها! فکر کردین من نمیتونم پیداتون کنم؟
پاتر ها از خانه ساختگیشان بیرون آمدند.
جیمز در حالی که هری را در دستانش بود گفت : هیچ اهمیتی نداره! ما باز هم جلوت می ایستیم و شکستت میدیم.
-ههه! فکر کردین لشکر هزاران نفری من از 4 تا بچه ققنوسی ترسو شکست میخوره؟!
و پوزخند زنان به همراهانش نگاهی انداخت.
سه روز بعد، دفتر دامبلدور، جلسه محفل
جیمز، لیلی، دامبلدور، مک گونگال، سیریوس، لوپین، هاگرید و اسنیپ دور میز دامبلدور ایستاده بودند.
دامبلدور گفت : خب کسی ایده ای داره؟
اسنیپ با لحنی طعنه آمیز گفت: شاید کسی داشته باشه ولی معلومه شما نه
سیریوس گفت: اگه میخوایم گولش بزنیم باید گمراهش کنیم، شاید اسنیپ بتونه تو این مورد به ما کمک کنه، قبلا مرگخوار بوده دیگه😂
اسنیپ گفت: ساکت شو بلک!
شب، سفره شام ، خانه جیمز و لیلی پاتر
-خب چی گفت؟
-میگه شایعه ها درست هستن
-خب که یعنی...
-میگه باید ولدی رو گول بزنیم!
-حالش خوب بود؟
-اره، پیر نمیشه:)))
-نه، منظورم اینکه سرش به جایی نخورده بود؟
-آه، از اون لحاظ، چرا اتفاقا
-حالا میخواد چیکار کنه؟
-چیزی نگفت... قراره یه جلسه با محفل بذاریم
-خواب دیده ایشالا خیره...
لیلی، هری را در آغوشش گرفته بود و نوازشش میکرد.
جیمز از در وارد شد : سلام لیلی! هری کوچولومون چطوره؟
-سلام! چه خبر از وزارتخونه؟
-امروز... مینروا رو دیدم... گفتش که دامبلدور با هام کار داره.
-خب چیکارت داشت؟
سه روز بعد، دوشنبه 3 جولای:
هری و رون در کنار هم به در خانه نزدیک میشدند.
هرماینی، چو ، مک گونگال ، نویل و جرج در محوطه عمارت مخفی شده بودند که اگر اتفاقی افتاد سر برسند و قبل از اینکه جینی دوباره فرار کند، دستگیرش کنند.
هری و رون از در عمارت و حیاط بزرگش گذشتند و وارد سرسرای بزرگی با سنگ های مرمرین شدند.
پله های مارپیچی سنگی بزرگی با تزیینات زمرد و عقیق دو طرف سرسرا را گرفته بودند.
چو نگاهی به موبایلش انداخت پیامی آمده بود: جای پسرت امنه... البته فعلا!
هری که بدجوری قاطی کرده بود به همکارانش در وزارتخانه پیام داد و فورا به سمت وزارتخانه شتافت : تو با هرمی و رون برو به خونه، منم میام.
-نه اینطوری نمیشه که!
-همین که گفتم!
***
هری و تیم تجسس پشت مانیتور هایی پر از اطلاعات نشستند.
هری داد زد: چه بلایی سر هرماینی آوردی؟
-هنوز هم همون نقطه ضعف...
چو که در این فاصله به وسط خانه رسیده بود گفت : اونا اینجان! دست و پاشونو به صندلی های... خونه خودشون بسته!
هری گفت: دیگه کی رو فرمانبردار خودت کردی؟ به تو نمیاد اینقدر خودتو به زحمت بندازی!
-ههه! اینا که واسه من طلسمای پیش پا افتادن!
آن شب هری قبل از خواب فکرش مشغول بود...
نکند جینی به چو آسیب میزد؟...
چه فکری در سرش بود؟!
صبح زود هری ردایش را پوشید و به وزارتخانه رفت.
زیر سردر "وزیر وزارت سحر و جادوی انگلستان" رد شد. در همان حال که کامپیوترش را روشن میکرد، شالگردن و کلاهش را آویزان کرد و کیفش را روی صندلی رها کرد.
به محض اینکه کامپیوترش روشن شد، 3 نوتیفیکیشن از ایمیلش آمده بود.
-جنگ هاگوارتز
***
19 سال بعد
هری تلفنش را بیرون میاورد و به چو زنگ میزند: چو کجایی؟
-چند دقیقه دیگه میرسم... توی مترو ام.
-باشه زود بیا... بدبختم کردن
سیریوس گفت: بابا بابا! اون دمپایی هام که طرح هاپو مشکیه رو داشتن ندیدی؟
هری گفت : بزار وسایل برادرت رو ببندم، وقتی برگشتیم شاید پیدا بشه
ریموس از ته اتاق فریاد کشید : مامان گفته باید با خودم مسواک ببرم... نمیشه نبرم بابا؟