اسنیپ و لیلی p2

Lupin-F.A Lupin-F.A Lupin-F.A · 1403/06/02 20:44 · خواندن 2 دقیقه

اسنیپ گفت : آخه چطوری؟! امکان نداره!

-درست بعد از اینکه تو از خونه پاترها بیرون رفتی من هم به محل حادثه رسیدم صدای ناله ی ضعیفی شنیدم و دیدم که لیلی داره درد میکشه واقعا عجیب بود! ولی طلسم کامل بهش برخورد نکرده بود و فقط اونو ضعیف کرده بود. اگه به موقع کسی بهش رسیدگی نمیکرد بدون شک کارش ساخته بود. ولی خب عمو ولدی تیرش خطا رفته بود. من اونو آوردم پیش خودم و کمک کردم دوباره سرپا بشه. اون خیلی تو این مدت از لحاظ روحی هم شکسته بود. 

- چرا... چرا این همه سال نیومد خودشو نشون بده یا... بره پیش هری؟

لیلی بالاخره لب به سخن گشود و گفت : بهتر بود وارد نشم من از دور نظاره گر همه چیز بود و اوضاع هم خوب پیش رفته بود... میترسیدم اگه یهو بعد این همه سال پیدام شه هری... معلوم نبود چه واکنشی داشته باشه و میترسیدم همه چیز بدتر شه... الان هم مجبور شدیم که تو اینو بفهمی

- به نظرت اگه الان یهو که همه چیز تموم شده بری پیشش بیشتر پسِت نمیزنه؟!

-واقعا نمیدونم... من خیلی اشتباهات زیادی کردم...

یک ماه بعد 

 

 

ادامه مطلبو بزن دیگه!

- من دیگه نمیتونم! مگه پرستارم ! تا یه مدت لیلی رو باید تیمار میکردم و مخفی نگه میداشتم بعد فرد(تو پایان خفن هاگوارتز فرد از پنجره قلعه پرت میشه ولی زندس ابرفورت پیداش میکنه و بعد چند وقت یهو سر میز شام برمیگرده! اینم به خاطر استقبال کم ادامه داده نشد!...) بعد هم تو! میدونم نباید بگم ولی دیگه وقتش رسیده!

-میدونم خیلی سختی کشیدی ابرفورت ولی ما هنوز حتی یه خونه مناسب هم گیرمون نیومده!

- خونه؟ من بهتون نگفتم؟ وایی امان از کهولت سن! یادم رفته بود بگم که واستون خونه پیدا کردم!

 

سپس اسنیپ و لیلی در کنار هری سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.

د اند:)

(عزیزان من استاد پایان کشکی هستم داستانهای عالیتونو بدین سفارش میگیرم تهشو گند بزنم:)) )