جینی دیگوری(p1)
-جنگ هاگوارتز
***
19 سال بعد
هری تلفنش را بیرون میاورد و به چو زنگ میزند: چو کجایی؟
-چند دقیقه دیگه میرسم... توی مترو ام.
-باشه زود بیا... بدبختم کردن
سیریوس گفت: بابا بابا! اون دمپایی هام که طرح هاپو مشکیه رو داشتن ندیدی؟
هری گفت : بزار وسایل برادرت رو ببندم، وقتی برگشتیم شاید پیدا بشه
ریموس از ته اتاق فریاد کشید : مامان گفته باید با خودم مسواک ببرم... نمیشه نبرم بابا؟
همان هنگام هری درمانده که سعی میکرد وسایل پراکنده و آشفته را در چمدان ها جای دهد، در باز شد و چو در حال کلید انداختن وارد شد.
همین که پایش به خانه باز شد گفت : هریییی!! اینجا چه خبره؟!
-خب ببین... بعدا توضیح میدم! باشه؟...
چو چشم غره ای رفت و به داد پسر ها رسید.
نیم ساعت بعد همه در سکوی 9 و سه چهارم حاضر در کنار چمدان هایشان ایستاده بودند.
ریموس به همراه برادر و پدرومادرش به سمت رون و هرماینی میرفت.
رون از دور دست تکان داد و با شور گفت: هری!! بیا اینجا ببینمت!
هرماینی گفت : سلام چو! پاتر حسابی پیرت کرده :))
چو گفت : وایی از دست این سه تا پسر آتیش پاره...
رومیلدا و ریموس سوار بر قطار در افق محو شدند.
هرماینی رو به هری گفت : هری موافقی بریم یه صحبتی با هم داشته باشیم؟
هری، هرماینی، رون و چو به یک کافه دنج رفتند. سیریوس در قسمت کودکان مشغول بازی شد. هری گفت : چیزی شده ؟
هرماینی زمزمه کنان کنار گوش برادرش گفت : از جینی خبر داری؟
-نه مگه چیشده؟
-میگن خیلی مشکوک شده احتمالا یه نقشه هایی داره...
-منظورتو نمیفهمم؟!
-خودت که خوب میدونی ازت کینه داره!
-خب که چی؟
-ممکنه کارای عجیبی ازش سر بزنه! هر چقدر برادرش بدبخت مظلوم بود، این از اونور...
-وای! یعنی میگی یکی از کینه هاش ممکنه سر... سدریک...باشه؟!
-آره...
-خب...
صدای خنده ی شدید چو و رون صحبت هری را قطع کرد.
هرماینی گفت : باز خواهر برادر شروع کردن جک تعریف کردن
رون که نزدیک بود از روی صندلی بیفتد گفت : وایی... خخخخخ...ببخ..خخخ....شی..خخخ...د...