جینی دیگوری(p4)
چو نگاهی به موبایلش انداخت پیامی آمده بود: جای پسرت امنه... البته فعلا!
هری که بدجوری قاطی کرده بود به همکارانش در وزارتخانه پیام داد و فورا به سمت وزارتخانه شتافت : تو با هرمی و رون برو به خونه، منم میام.
-نه اینطوری نمیشه که!
-همین که گفتم!
***
هری و تیم تجسس پشت مانیتور هایی پر از اطلاعات نشستند.
هری سرچ کرد: جینی دیگوری
فارغ التحصیل هاگوارتز...
خواهر سدریک دیگوری...
فرزند آموس...
هری کد انحصاری ماموران IWP(international wizards police) را وارد کرد.
-خب... جی پی اس.. جی پی اسش کو...
-قربان! اینجاست... اوه البته...
-داخل فیلد چی نوشته؟؟!
-"فکر کردی از من زرنگ تری؟..."
هری تا دیروقت با ماموران آی دبلیو پی و افراد وزارتخانه در حال تجسس بودند. اما به هیچ نتیجه ای نرسیدند...
ساعت یک نیمه شب هری به خانه جدیدشان رسید.
چو با دلواپسی جلو آمد و گفت : به چه نتیجه ای رسیدین؟
-فعلا... هچی☹
-وایی...
-داره بازیمون میده...
هری که روز سختی را پشت سر گذاشته بود به دیوار تکیه داد و آرام آرام خودش را سر داد...
زیر لب گفت: نمیخوام... دوباره یه سیریوس به خاطر من...
هرماینی کنارش آمد، دستش را گرفت و گفت : هری! نگران نباش درست میشه! من مطمئنم اتفاقی نمیفته!
***
صبح روز بعد، هری و رون به هاگوارتز رفتند و ماجرا را برای پروفسور مک گونگال تعریف کردند.
پروفسور گفت : از دست این دیگوری ها! امیدوارم هرچه زودتر اطلاعاتی ازش پیدا بشه! اقدامات امنیتی ریموس و رومیلدا رو بیشتر میکنیم. خودم هم چهارچشمی مراقبشون میمونم...
-ممنون مینروا... ولی... نمیخوام نگرانشون کنید...
- نه به هیچ وجه... خیالتون راحت
-ممنون...
تلفن هری زنگ میخورد...
هری از دفتر خارج میشود و پاسخ میدهد : نویل؟! چیزی پیدا کردین؟!
-اممم... راستش امروز... من خواستم برم دفترت ولی یه کاغذ خیلی کوچیک لای درش بود. منم برداشتم و خوندمش... یه آدرس و زمانه...
-خب بگو!
-دوشنبه 3 جولای، عمارت دیگوری، پلاک 33
-خب باشه خیلی ممنون...
مینروا و رون نیز پیش هری آمده بودند...
-هری... ازت میخوام هر چیزی که مربوط به این ماجرا باشه رو برای ما بگی
-نه این تماس... فقط از طرف یه... دوست بود
-اوه بله! ولی حدس میزنم نویل لانگ باتم در حال حاضر نقشی مهم تر از دوست رو برات داشته باشه!
-خب... راستش بله... امروز لای دفتر کارم یه کاغذ پیدا کردن که روش این آدرس بوده: دوشنبه 3 جولای، عمارت دیگوری،پلاک33
-امیدوارم فهمیده باشی که قرار نیست بری!
-نه! من باید برم! تو درک نمیکنی...
-پاتر! خطرناکه!
-اون دختر رو باید با دستای خودم بندازمش آزکابان!