جینی دیگوری(p4)
سه روز بعد، دوشنبه 3 جولای:
هری و رون در کنار هم به در خانه نزدیک میشدند.
هرماینی، چو ، مک گونگال ، نویل و جرج در محوطه عمارت مخفی شده بودند که اگر اتفاقی افتاد سر برسند و قبل از اینکه جینی دوباره فرار کند، دستگیرش کنند.
هری و رون از در عمارت و حیاط بزرگش گذشتند و وارد سرسرای بزرگی با سنگ های مرمرین شدند.
پله های مارپیچی سنگی بزرگی با تزیینات زمرد و عقیق دو طرف سرسرا را گرفته بودند.
صدای قدم های آهسته زنی با کفش های پاشنه بلند به گوش رسید.
چهره جینی پیدا شد که از بالای پله ها پایین می امد و ذره ای واکنش نسبت به دو چوبدستی نشانه گرفته شده به سمتش، نداشت.
هری گفت : سیریوس رو بده! هر کاری بخوای برات میکنم!
-نه دیگه... قرارامون این نبود که!
جینی حالا که از پله ها پایین آمده بود، با دندان های به هم فشرده، به صورت هری نزدیک تر شد و گفت: من...باید انتقامم رو ازت بگیرم!
-باشه!باشه... خیلی خب...فقط کاری به خانواده ام نداشته باش...
-عه؟! تو کاری به خانواده من نداشتی؟!
-خواهش میکنم... جینی!
سپس جینی با لحن دستوری و تحکم و با صدای بلندی که انگار کسی را از دور فرامیخواند گفت : بیاریدش!
دو مرد از فضای تاریک زیرِ پله ها بیرون آمدند. دستان سیریوس در دستشان بود.
هری جلو دوید و گفت : سیریوس؟ خوبی؟!
-هی هی هی! پاتو از اینجا جلوتر بزاری خودت میدونی که چی میشه؟...
رون از آن سو افسون استیوپفایی را به سمت جینی فرستاد اما جینی جاخالی داد و به جایش مجسمه ای سنگی شکست.
-آقای ویزلی! اگه بنا به جنگه چرا به من زودتر نگفتین؟
سپس اضافه کرد : پاتر! نظاره گر باش!
به سمت سیریوس چرخید و با پوزخندی چوبدستی اش را به سمت سر سیریوس گرفت. چانه اش را بالا داد. نگاهی بسیار آشنا داشت. نگاهی که چندسال پیش هری در چشمان قاتل پدرخوانده اش دیده بود...
در کسری از ثانیه نور سبزی از نوک چوبدستی جینی به سمت سیریوس رفت. اما هری نیز پیش دستی کرده بود.
طلسم فقط چند سانتی متر با سیریوس فاصله داشت که همان موقع هری جلوی سیریوس آمد و او نیز نوری سبز را حواله ی جینی کرد و بر زمین افتاد.
گروه پشتیبان وارد خانه شدند و با دیدن دو پیکر بر زمین افتاده وحشت کردند...