پاتر 31(p1)
لیلی، هری را در آغوشش گرفته بود و نوازشش میکرد.
جیمز از در وارد شد : سلام لیلی! هری کوچولومون چطوره؟
-سلام! چه خبر از وزارتخونه؟
-امروز... مینروا رو دیدم... گفتش که دامبلدور با هام کار داره.
-خب چیکارت داشت؟
-فردا باید برم دفترش
-چرا نگرانی؟ نکنه ترسیدی از نمره های سال هفتمت کم کنه:))
جیمز با خنده گفت : احتمالا خخخخ
صبح روز بعد، جیمز از طریق بخاری دیواری دفتر کارش به اتاق دامبلدور رفت
-آلبوس! خیلی وقته ندیدمت!
-آه جیمز! چطوری پسر کوچولو
- :)
-بیا بشین
-نکنه فقط خواستین من رو ببینین که یادی از گذشته ها کنیم؟ :)))
-نه جیمز! موضوع مهمی رو باید بهت بگم... اگه از احوالپرسی ناراحت شدی ببخشید...
-نه آلبوس، فقط من... امروز یه جلسه دارم و زیاد نمیتونم بمونم.
-خب خب بهتره بریم سر اصل مطلب. خونتون هنوز توی دره گودریکه
-بله آقا
-خبرهای جدید که به گوشت رسیده
-بله...متاسفانه دیلی پرافت از هیچ چیز دریغ نمیکنه... ولی زیاد هم اطمینان ندارم به هر چیزی که توی اون صفحات نوشته میشن
-جیمز! برای اولین بار دیلی پرافت حقیقت رو گفته.
-یعنی؟...
دامبلدور دستانش را روی میز گذاشته و از زیر عینکش به جیمز نگاه کرد. با لحنی آرام اما هشدار دهنده گفت : ولدمورت داره لشکرش رو دوباره احیا میکنه... دیر یا زود، بخوایم یا نخوایم... اون فکرهاشو عملی میکنه...
-چه کاری از دست ما بر می آد؟ باید صبر کنیم و وقتی که... طلب جنگ کرد جلوش بایستیم...
-یا اینکه یه نقشه ای بکشیم تا گول بخوره!
-تام ریدل؟ بعید بدونم کسی باشه که بشه گولش زد.