پاتر 31(p1)

Lupin-F.A Lupin-F.A Lupin-F.A · 1403/04/26 10:12 · خواندن 2 دقیقه

لیلی، هری را در آغوشش گرفته بود و نوازشش میکرد. 

جیمز از در وارد شد : سلام لیلی! هری کوچولومون چطوره؟

-سلام! چه خبر از وزارتخونه؟

-امروز... مینروا رو دیدم... گفتش که دامبلدور با هام کار داره.

-خب چیکارت داشت؟

 

-فردا باید برم دفترش

-چرا نگرانی؟ نکنه ترسیدی از نمره های سال هفتمت کم کنه:))

جیمز با خنده گفت : احتمالا خخخخ

صبح روز بعد، جیمز از طریق بخاری دیواری دفتر کارش به اتاق دامبلدور رفت

-آلبوس! خیلی وقته ندیدمت!

-آه جیمز! چطوری پسر کوچولو

- :)

-بیا بشین

-نکنه فقط خواستین من رو ببینین که یادی از گذشته ها کنیم؟ :)))

-نه جیمز! موضوع مهمی رو باید بهت بگم... اگه از احوالپرسی ناراحت شدی ببخشید...

-نه آلبوس، فقط من... امروز یه جلسه دارم و زیاد نمیتونم بمونم.

-خب خب بهتره بریم سر اصل مطلب. خونتون هنوز توی دره گودریکه

-بله آقا

-خبرهای جدید که به گوشت رسیده

-بله...متاسفانه دیلی پرافت از هیچ چیز دریغ نمیکنه... ولی زیاد هم اطمینان ندارم به هر چیزی که توی اون صفحات نوشته میشن

-جیمز! برای اولین بار دیلی پرافت حقیقت رو گفته.

-یعنی؟...

دامبلدور دستانش را روی میز گذاشته و از زیر عینکش به جیمز نگاه کرد. با لحنی آرام اما هشدار دهنده گفت : ولدمورت داره لشکرش رو دوباره احیا میکنه... دیر یا زود، بخوایم یا نخوایم... اون فکرهاشو عملی میکنه...

-چه کاری از دست ما بر می آد؟ باید صبر کنیم و وقتی که... طلب جنگ کرد جلوش بایستیم...

-یا اینکه یه نقشه ای بکشیم تا گول بخوره!

-تام ریدل؟ بعید بدونم کسی باشه که بشه گولش زد.