پاتر31(p4)

Lupin-F.A Lupin-F.A Lupin-F.A · 1403/04/26 18:22 · خواندن 6 دقیقه

ولدمورت از سفینه پیاده شد و پایش را روی پاتر31 گذاشت.

با صدای طنین انداز گوش خراشی گفت: ترسوها! فکر کردین من نمیتونم پیداتون کنم؟

پاتر ها از خانه ساختگیشان بیرون آمدند.

جیمز در حالی که هری را در دستانش بود گفت : هیچ اهمیتی نداره! ما باز هم جلوت می ایستیم و شکستت میدیم.

-ههه! فکر کردین لشکر هزاران نفری من از 4 تا بچه ققنوسی ترسو شکست میخوره؟!

و پوزخند زنان به همراهانش نگاهی انداخت.

 

 

سپس نوری سبز رنگ را حواله لیلی کرد.

ولدمورت گفت : مقاومتتون این بود؟ اینشکلی میخواستین ما رو شکست بدین؟

و بعد نیز دو نور را حواله پدر و پسر کرد.

ولدمورت گفت: چه مسخره و اسون:)

بعد در شهر به راه افتاد و با اقتدار رفت تا در هیچ کدام از خانه ها هیچ موجود زنده ای باقی نگذارد.

-میدونین چی از همه بیشتر کیف میده؟ دیدن فروپاشی تک تک محفلی ها

ناگهان زمین به لرزه درآمد...

البته لرزه فقط یک لرزه ساده نبود.

انگار که سیلی عظیم از مواد منفجره همه یکجا زیر پایشان آتش گرفته بودند.

پژوهشگرانی که حال روی مریخ بودند، انفجار زیبا و سرخ رنگ یک دایره کوچک در آسمان به چشم شان خورد.

***

سیریوس که از هیجان بالا و پایین میپرید با هیجان گفت : منفجر شد... واقعا... منفجر شدددد.... خخخخخ

پروفسور مک گونگال رو به دامبلدور کرد و گفت : آلبوس... اسنیپ کجلست؟ از دیشب تا حالا خبری ازش نشده... باز چه کاری بهش سپردی

دامبلدور آهسته گفت : بعدا بهت میگم

جیمز که متعحب شده بود گفت: چیزی شده؟

-اه... خب راستش... همونطور که همه تون میدونید... اسنیپ جز مرگخواران بود... اگه با ولدمورت نمیرفت بهش مشکوک میشدن... اون خودش این انتخابو کرد...

لیلی که سردرگم شده بود گفت : خب... چرا برای اون هم یه کلون نساختن؟

-خودش نخواست... البته اگه کلونش میرفت، ممکن بود بهش مشکوک بشن یا اینکه اون کلون حرفهایی رو بزنه که نباید...

سیریوس که ناباورانه از خوشحالی اش کاسته شده بود، در خودش فرو رفت.

***

20 سال بعد

هری به همراه لوتان(دختر لوپین و تانکس) وارد دفتر دامبلدور شد.

دامبلدور گفت : خوش اومدی هری! خوش اومدی لوتان!

سپس اضافه کرد : به خاطر پدر و مادرت متاسفم...

هری گفت : سلام البوس... ممنون

لوتان هیجان زده گفت : وایی اینجا رو ببین! خیلی وقته پام به این دفتر باز نشده !

دامبلدور گفت : هری! یه خبری برات دارم...

هری پرسید : چیزی شده؟

-خب راستش... من دقیقا این جمله رو 20 سال پیش به یه دوستی گفتم... هیچ فکرشو نمیکردم که دوباره به هری پاتر هم اینارو بگم...

-آلبوس! داری ما رو میترسونی...

- ولدمورت داره لشکرش رو دوباره احیا میکنه... دیر یا زود، بخوایم یا نخوایم... اون فکرهاشو عملی میکنه...

-یعنی چی؟ مگه اون؟...

-اون از یه جادوی سیاه بسیار خطرناک به نام هورکراکس استفاده کرده... کسی که هورکراکس داشته باشه، برای نابودی کاملش، علاوه بر خودش، باید تمامی هورکراکس هاش هم نابود بشن... و الان میتونه با استفاده از اونا دوباره احیا بشه! اما اون موقع... هیچ کس به جز خودش از این موضوع خبر نداشت...

-خب بریم هورکراکساشو نابود کنیم...

-اوه هری! معمولا کسانی که هورکراکس دارن، فقط یه دونس اما... ولدمورت 6 تا هورکراکس داره!! که هرکدومشون در جای عجیبی مخفی شده... هرجای جهان هستی که ماده بتونه وجود داشته باشه، ممکنه هورکراکس ولدمورت هم وجود داشته باشه...

-پس فقط مشکلمون پیدا کردنشه؟

-نمیخوام نا امیدت کنم ولی... حتی اگه دقیقا بدونی کجاس برای اینکه بهش برسی راه مرگباری وجود داره...

-پس باید بیخیال هورکراکسا بشیم...

-شما باید فرار کنین... یه خونه هست که امنه... میدان گریمولد پلاک 13 

- کسی نمیتونه به اونجا نفوذ کنه؟

-اگه راز دار داشته باشین، نه...

-شما راز دارمون میشید؟

-نه لطفا این درخواست رو از من نکن...

-لوپین چطوره؟

-آره... البته اگه بهش اعتماد کامل داری...

***

نیمه شب، خانه لوپین

-من به تو هیچ چی نمیگممم

-مجبوری ریموس... مجبوری

-من حاضرم بمیرم ولی به تو چیزی نگم

-بریزید تو حلقش

ریموس جیغ میزد و ناله میکرد

دست آخر، ناچار معجون به او خورانده شد.

-میدان گریمولد پلاک 13

-آواداکداورا

***

کمی بعد... میدان گریمولد پلاک 13

-لوتان! جیمز رو بردار و فرار کن!!!

چهره ولدمورت روبه روی هری نمایان شد : بالاخره به آرزوم رسیدم... برای ابد باید نسل پاتر ها تموم بشه...

-به جیمز کاری نداشته باش!!

-بهت آسیبی نمیزنم فقط برو کنار...

-اگه میخوای دستت به اونا برسه باید اول منو کنار بزنی

-آواداکداورا

صدای جیغ لوتان و گریه جیمز

-آواداکدوارا، آواداکدورا

***

یکی بود یکی نبود... یه پسری بود به اسم جیمز پاتر که محبتش مادرانه اش باعث شد از چنگ طلسم ولدمورت در بره...

اون پیش داییش و زن داییش زندگی میکرد که بر خلاف مادر و پدربزرگش خیلی سنگدل بودند ...

اون به هاگوارتز رفت.. جستجوگر کوییدیچ شد... دو تا دوست پیدا کرد... چندین بار با ولدمورت مواجه شد و در نهایت اونو برای ابد در جنگ هاگوارتز شکست داد!