اسنیپ و لیلی
بعد از اینکه هری رفت، آرام دست در جیب ردایم کردم و زهر نجینی را بیرون آوردم.
گردن تیر میکشید با هزار زحمت زهر را سر کشیدم اما امید چندانی نبود...
بعد همه جا تاریک شد...
بیاین ادامه قشنگا:)
با کمال ناباوری چشمانم را باز کردم و خودم را روی تختی کوچک کنار شمع کم نوری یافتم.
سعی کردم بنشینم که ابرفورت در چهارچوب در ظاهر شد.
---------------------------------------------------------------------
گفت : وایی سورس! باورم نمیشد که کسی از چنگ نجینی فرار کنه! البته هیچ شکی نیست که تو هم جادوگر قدرتمند و بزرگی هستی
-جنگ چی شد؟ هری کجاست؟
-آروم باش! همه در امان هستن البته به جز چند نفر که دیگه روحشون از همه آرومتر شده
-کیا؟
-لوپین و فرد و تانکس و چند نفر دیگه البته تو هم نزدیک بود جزوشون باشی!
ابرفورت ادامه داد: اوه یکی میخواد تورو ببینه!
بعد از جلوی دید اسنیپ کنار رفت و چهره زنی در میدان دیدش قرار گرفت.
ابتدا فکر کرد که او هم به جمع لوپین و تانکس و فرد اضافه شده... زیرا آن زن سالها پیش مرده بود...
لیلی جلوتر آمد و خوشحالی آمیخته به غم گفت : سوروس...
اسنیپ گفت : دارم خواب میبینم
ابرفورت گفت : نه اشتباه نمیبینی لیلی زنده است. در واقع تمام این سالها زنده بوده!
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه بیاین پارت دو