اسنیپ و لیلی

Lupin-F.A Lupin-F.A Lupin-F.A · 1403/06/02 20:33 · خواندن 1 دقیقه

بعد از اینکه هری رفت، آرام دست در جیب ردایم کردم و زهر نجینی را بیرون آوردم. 

گردن تیر میکشید با هزار زحمت زهر را سر کشیدم اما امید چندانی نبود...

بعد همه جا تاریک شد...

بیاین ادامه قشنگا:)

با کمال ناباوری چشمانم را باز کردم و خودم را روی تختی کوچک کنار شمع کم نوری یافتم.

سعی کردم بنشینم که ابرفورت در چهارچوب در ظاهر شد.

---------------------------------------------------------------------

گفت : وایی سورس! باورم نمیشد که کسی از چنگ نجینی فرار کنه! البته هیچ شکی نیست که تو هم جادوگر قدرتمند و بزرگی هستی

-جنگ چی شد؟ هری کجاست؟

-آروم باش! همه در امان هستن البته به جز چند نفر که دیگه روحشون از همه آرومتر شده

-کیا؟

-لوپین و فرد و تانکس و چند نفر دیگه البته تو هم نزدیک بود جزوشون باشی!

ابرفورت ادامه داد: اوه یکی میخواد تورو ببینه!

بعد از جلوی دید اسنیپ کنار رفت و چهره زنی در میدان دیدش قرار گرفت.

ابتدا فکر کرد که او هم به جمع لوپین و تانکس و فرد اضافه شده... زیرا آن زن سالها پیش مرده بود...

لیلی جلوتر آمد و خوشحالی آمیخته به غم گفت : سوروس...

اسنیپ گفت : دارم خواب میبینم

ابرفورت گفت : نه اشتباه نمیبینی لیلی زنده است. در واقع تمام این سالها زنده بوده!

 

 

خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه بیاین پارت دو